علی محمد ختنی فر اینچنین از شکنجه های وحشیانه بازجوهای ساواک می گوید :
در حالی که چشمانم بسته بود مرا روی صندلی آپولو نشانده و دست ها و پاهایم را با گیره های فلزی که در کنار آن تعبیه شده بود بستند و به قدری گیره ها را که با پیچ بسته و یا سفت می شد، چرخاندند که نزدیک بود استخوان های دست و پایم بشکند. آنگاه کلاه آهنی را روی سرم گذاشتند که تمام سر و گردنم در آن قرار داده شد به طوری که دیگر نه چیزی می دیدم و نه کلامی می شنیدم. در این حال ناگهان با وارد آمدن اولین ضربه کابل بر کف پایم، انگار بمبی را در بدن من منفجر نموده باشند، تمام وجودم به آتش کشیده شد، به طوری که نا خودآگاه فریاد کشیدم که ای کاش فریاد نزده بودم زیرا داد و فریاد من فقط در داخل کلاه فلزی موصوف پیچیده و بسان بمبی در سرم منفجر شد و به مراتب بیشتر از ضربه شلاق دردناک و کشنده بود. ضربات شلاق با قساوت تمام یکی پس از دیگری فرود می آمد. بدنم مثل کوره گداخته شده و درد و رنج ناشی از آن به اعماق قلب و روح و جانم زبانه می کشید. یک لحظه احساس کردم کابل را به استخوان های من می زنند ولی با خود گفتم خیال است ولی بعدا متوجه شدم که بر اثر ضربات شلاق گوشت های پایم ریخته و ضربات بعدی مستقیما به استخوان پا اصابت می نمود. درد و رنج حاصل از این شکنجه برای من خونریزی کلیه، خون شدن ادرار، پاهای خونین، متورم و عفونت کرده و ....بود و ماه ها آسایش و آرامش را از من سلب نموده بود و اثرات طولانی مدت آن از بین رفتن رشته های عصبی کف پا و بی حس و کرخت شدن آن برای همیشه بود.
شهدا شرمنده ایم