خاطرات شهدا(3)شکنجه با میخ
مرحوم حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ابوترابی از دوران اسارت می گوید
وقتی من رو به اردوگاه بردند انقدر مجروح بودم فک کردند من شهید شدم و من را به عنوان شهید اعلام کردند و بعد من و برادرانی که مجروح بودن به قرارگاه پشت خط بردن . پس از ورود به قرارگاه من را به اتاقی بردن که یک سرهنگ و چند افسر بودند و از من چند سوال پرسیدن و من چون میخواستم زودتر از دستشون راحتشم به عربی جوابشون دادم و گفتم یگ شاگرد هستم و گشتی های شما من رو دسگیر کردن و اطلاعاتی درباره ی منطقه ندارم.
این سخن موجب شد عراقی ها با تهدید اصرار بیشتری با من برخورد کنند، لذا پس از اذیت و آزار مرا تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ می کنیم.
و بعد مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن من شود.
با اینکه عراقی ها معمولا راست نمی گفتند ، ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جواب های اول شب را گرفت، میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد. صبح هیچ نقطه ای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.
فردای آن شب ساعت هشت صبح بود که ما را سوار جیپی کردده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت :« این آخرین آبی است که می نوشید، مگر آنچه ما می خواهیم بگویید.» پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سرباز ها آماده آتش بودند که پس از تهدید های فراوان سر انجام دست از سرما برداشتند.
قرآن فراوان بخوان. فرزندم! همان طور که قرآن مى خواندى، ادامه بده تا قرآن را از حفظ کنى. که هر چه امروز داریم از قرآن است. شهید محمدباقر موهبتى
معمولاً صورت بشاشی داشت.یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم.هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد،اخم توی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت.از خانه زد بیرون...وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد.بهم گفت«بابت امروز صبح معذرت می خواهم.»می گفت:نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند.
راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی