مرحوم حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ابوترابی از دوران اسارت می گوید
وقتی من رو به اردوگاه بردند انقدر مجروح بودم فک کردند من شهید شدم و من را به عنوان شهید اعلام کردند و بعد من و برادرانی که مجروح بودن به قرارگاه پشت خط بردن . پس از ورود به قرارگاه من را به اتاقی بردن که یک سرهنگ و چند افسر بودند و از من چند سوال پرسیدن و من چون میخواستم زودتر از دستشون راحتشم به عربی جوابشون دادم و گفتم یگ شاگرد هستم و گشتی های شما من رو دسگیر کردن و اطلاعاتی درباره ی منطقه ندارم.
این سخن موجب شد عراقی ها با تهدید اصرار بیشتری با من برخورد کنند، لذا پس از اذیت و آزار مرا تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ می کنیم.
و بعد مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن من شود.
با اینکه عراقی ها معمولا راست نمی گفتند ، ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جواب های اول شب را گرفت، میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد. صبح هیچ نقطه ای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.
فردای آن شب ساعت هشت صبح بود که ما را سوار جیپی کردده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت :« این آخرین آبی است که می نوشید، مگر آنچه ما می خواهیم بگویید.» پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سرباز ها آماده آتش بودند که پس از تهدید های فراوان سر انجام دست از سرما برداشتند.