علی محمد ختنی فر اینچنین از شکنجه های وحشیانه بازجوهای ساواک می گوید :
در حالی که چشمانم بسته بود مرا روی صندلی آپولو نشانده و دست ها و پاهایم را با گیره های فلزی که در کنار آن تعبیه شده بود بستند و به قدری گیره ها را که با پیچ بسته و یا سفت می شد، چرخاندند که نزدیک بود استخوان های دست و پایم بشکند. آنگاه کلاه آهنی را روی سرم گذاشتند که تمام سر و گردنم در آن قرار داده شد به طوری که دیگر نه چیزی می دیدم و نه کلامی می شنیدم. در این حال ناگهان با وارد آمدن اولین ضربه کابل بر کف پایم، انگار بمبی را در بدن من منفجر نموده باشند، تمام وجودم به آتش کشیده شد، به طوری که نا خودآگاه فریاد کشیدم که ای کاش فریاد نزده بودم زیرا داد و فریاد من فقط در داخل کلاه فلزی موصوف پیچیده و بسان بمبی در سرم منفجر شد و به مراتب بیشتر از ضربه شلاق دردناک و کشنده بود. ضربات شلاق با قساوت تمام یکی پس از دیگری فرود می آمد. بدنم مثل کوره گداخته شده و درد و رنج ناشی از آن به اعماق قلب و روح و جانم زبانه می کشید. یک لحظه احساس کردم کابل را به استخوان های من می زنند ولی با خود گفتم خیال است ولی بعدا متوجه شدم که بر اثر ضربات شلاق گوشت های پایم ریخته و ضربات بعدی مستقیما به استخوان پا اصابت می نمود. درد و رنج حاصل از این شکنجه برای من خونریزی کلیه، خون شدن ادرار، پاهای خونین، متورم و عفونت کرده و ....بود و ماه ها آسایش و آرامش را از من سلب نموده بود و اثرات طولانی مدت آن از بین رفتن رشته های عصبی کف پا و بی حس و کرخت شدن آن برای همیشه بود.
شهدا شرمنده ایم
رسول خدا(ص) می فرمایند:
برترین شما نکوکاران است.نیکوکارترین شما از نظر اخلاق است. آنان که خود را آماده خدمت کرده و با دیگران با الفت و محبّت زندگی می کنند.
همینکه سمت نگاهش به قتلگاه افتاد
دلش شکست و دوباره به آه آه افتاد
دوباره زلزله ای بین بارگاه افتاد
اگر غلط نکنم کوه صبر راه افتاد
بقیه شعر در ادامه مطلب
«شهید محمدمهدی نصیرایی»
جانشین یکی از محورهای واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا بود و در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
این شهید بزرگوار از شهدای مداح دفاع مقدس بود. صدای سوزناک او هنوز در گوش همرزمانش باقی مانده است.
رضا دادپور از مداحان اهلبیت (ع) و از فرماندهان بهداری لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، خاطره زیبا و آموزندهای را از شهید نصیرایی بیان میکند که با هم میخوانیم:
حقیقتاً «شهید مهدی نصیرایی» از فن و فنون مداحی چیزی نمیدانست، اگر صدای مهدی را برای مداحان امروزی پخش کنیم شاید بگویند: این هم مداح بود؟ اما در او چیزی وجود داشت که وقتی زبان باز میکرد و صلوات اول مداحی را میخواند ناگهان همه کسانی که در مجلس نشسته بودند دلهایشان تکان میخورد و حال عجیب معنوی پیدا میکردند و هیچ کس در حال و هوای خودش نبود.
بعد از شهادت مهدی در پایگاه شهیدبهشتی اهواز وقتی وارد اتاقمان شدم دیدم «شهید حسین موقر» نوار کاست مداحی آقا مهدی را در ضبط گذاشته و دارد گریه میکند. رفتم کنارش و ضبط را خاموش کردم و گفتم: بابا بس کن دیگه خسته شدیم، ول کن، چقدر گریه میکنی؟ داری خودت را میکشی؟ مهدی رفت، خوش به حالش.
صورت پر از اشکش را نشانم داد و آرام مثل اینکه من سرش فریاد نزدهام گفت: رضا! دعا کن شهید شوم.
گفتم: انشاءالله شهید میشویم.
گفت: رضا! اگر شهید نشویم چی؟ میدانی که جنگ تموم بشه ما رو به عنوان روانی میبرن تیمارستان؟
گفتم: چی میگی حسین؟ دیوانه شدی؟ این حرفا چیه میزنی؟
گفت: ما نمی تونیم تحمل کنیم.
قیافهاش تغییر کرد و با کمی مکث گفت: خُب ولش کن. مهدی رفت، ما هم اگه خدا خواست ملحق میشیم.
نگاهی به ضبط صوتی که من صدای مهدی را قطع کرده بودم، انداخت و گفت:تو نمیدونی؟
با تعجب گفتم: چی رو؟
برای من جای سوال بود چرا وقتی مهدی میرفت مسجد محدثین بابل میخوند، خوندنش آن قدر سوز داشت.
من هم گفتم: آره. اتفاقاً برای من هم همیشه سوال بود.
گفت: ولی من جوابم را پیدا کردم.
چشمهایم برقی زد و خودم را کنار حسین جا به جا کردم و گفتم: خب، بگو
گفت: وقتی مهدی شبها میرفت مسجد محدثین تا بخونه قبلش میرفت پشت مسجد، پشت مقبره، یک بار کنجکاو شدم که چرا میره؟ کجا میره؟ سر قبر کی میره؟ برنامهاش چیه؟ دیدم تو تاریکی مهدی رفت گوشهای، محکم زد زیر گوش خودش و به خود گفت: تو فکر میکنی کی هستی؟ فکر میکنی اینا برای تو جمع شدن؟ نه، اینها برای امام زمان(عج) اومدند، تو چی فکر میکنی؟
خودت که میدونی رضا. ما واقعاً راستی راستی واسه مهدی میرفتیم. راستش اول من تعجب کردم که چرا خودشو میزنه، بعد فهمیدم اول خودشو تنبیه و ادب کرد بعد اومد تو مسجد.
مهدی هر چه منیت داشت، با همان سیلی اول، پشت مسجد کنار آن چند تا قبر دفن کرد.
دست خط شهید